محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

نی نی خداحافظ

این نینی دوساله خوشگل، برادرزاده دوستمه. چند روزپیش موقع بازی تو خونش، از پشت خورد به زمین و کبود شد وتو راه بیمارستان جان داد. خیلی وحشتناک و باور نکردنیه. خدایا به خانوادش صبر بده.. مهشیدجان به تو و خانوادت تسلیت میگم.. دیروز تو روزنامه دیدیم 17 سال پیش یه بچه ای فوت کرده بود و دیروز پدرش برای هفدهمین بار عکسشو تو روزنامه چاپ کرد و سالگردشو به سوگ نشسته . خیلی برای خانواده ها سخته. خدا نصیب دشمن هم نکنه.. دوستان تو رو خدا مواظب نی نی هاتون باشید.. ...
30 تير 1392

بی من سفر نرو

هرجا بری میام! دلگرم و بیقرار بی من سفر نرو! تنهام دیگه نذار،تو با منی هنوز! عطر تو با منه، فردا داره به ما لبخند میزنه.. آره این آهنگ مهران منتخب آکادمی سال قبله. بابایی این آهنگو به تکرار تو ماشین میزنه و خوب حفظ شدی.. روز آخری که از خونه مامان بزرگ به خونه مادرجون میرفتیم تا شما رو بذارم اونجا و بیام تهران، گفتی بابایی نخون من میخوام بخونم و با اون لحن کودکانت میخوندی، تنهام دیگه نذار، من عاشق توام، بی من سفر نرو!!! هق هق گریه ام درومد و کلی بغل و بوس و بوت کردم. به خودم گفتم باز خل شدی مریم. 4-5 روز که این حرفا رو نداره... دوست دارم متن کاملشو برات بنویسم.. با من قدم بزن، حالا که بازی ام، حالا که سهممی!!! بامن ق...
30 تير 1392

آغاز دومین دوره تعطیلات تابستانه محیا

چهارشنبه ای بابایی گفت یه کم دیرتر بیاید دنبالم تا بریم ش م ا ل.. من هم دیدم یکی دوساعت وقت دارم. اومدم دنبالت و کمی به کارام رسیدم و وضو گرفتم و باهم رفتیم نماز خونه پژوهشکده تا نماز بخونیم. شما هم که به محض ورود تو آزمایشگاه، ماشینت (صندلی آزمایشگاه) و منگنه و چسب و برگه آچارو (طبق معمول) برداشتی و با من را افتادی. بعد خوندن نماز گفتم محیا همین جا نقاشی بکش تا من یه چرتی بزنم. پژوهشکده هم تقریبا خلوت بود.من هم عین راننده کامیونها بی هوش شدم. بعد از مدتی یکی از دانشجویان دکتری، صدام زد مریم، مریم! بیدار شو کلی با محیا بازی کردم و الان میخوام برم. مواظبش باش!! فکر کن حالا اگه بجای زهرا اسلامی، یه دزد بچه امو میبرد ر...
29 تير 1392

افطاری وسط هفته

اصلا دلم نمیخواد تو افطاریها تنها باشیم. اولش قرار بود فقط مهراب اینا (دوست بابایی عمو محمد) بیان. اما بعدش یه دوست دیگشونو هم گفتم که بیان. آخه جفت خانوماشون رو خیلی دوست دارم و باهاشون راحتم. فروغ هم که هم رشته و همکار خودمه. افطاری مفصلی چیدم و هر کاری کردم اجازه ندادن شام رو بیارم. گفتن جا نداریم. فکر کن یه مرغ گنده شکم پر و یه قابلمه با 8 پیمانه برنج پخته شده موند رودستم.. بعد رفتنشون تکه تکه اش کردم تا بذارم تو یخچال. بوووی دلال تو شکم خانم مرغه، فضای خونه رو پر کرده بود.. طوری که باباعلی رو از اتاق خواب به آشپزخونه کشوند.. دل روزه داران آب نشه.. شما هم که تازه دوشب پیش خونه مهراب بودی و سروسایلش با هم نساختید. حالا واسه ...
25 تير 1392

عکسای جامونده

این هم چند تا عکس از آخر هفته ای که رفته بودیم شمال. یه روز رفت و فرداش برگشت: همش مشغول خوردن از سوپر خودمون بودی. اونوقت میگی مادرجون برام هیچی نمیخره. همش مامان بزرگ میره برام از مغازه آدامس موزی میخره پس اینا که میخوری چیه دختر. تازه سفارش خامه و تخم مرغ و یه چندتا چیز دیگه واسه صبحونه هم میدی. همه هم با دهن روزه در خدمت شمان.. خونه دایی جون اکبر که رفتیم، خان دایی جون دیر اومد و ظاهرا مشغله زیادی بابت مائل مرغداریش داشت. خیلی عصبانی و کلافه بود اما تا شما رو دید همه چی یادش رفت . شروع کرد به بازی و سروکله زدن با شما. اینجا داره جوجوتو میخوره و شما ناراحت و دلخور و گفتی: چسب میزنم از جاش در نیاد . اون هم خود...
24 تير 1392

یه مطلب خواندنی

ختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت… دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افت...
22 تير 1392

روزهای اول ماه رمضون

چهارشنبه ای خاله جون گفت بیا بریم شمال. گفتم نه تو تازه اومدی.. عصرش رفتیم کمی 7 حوض گشتیم. پنجشنبه ای هم از خواب که بیدار شدیم مادر جون زنگ زد که شب خونه دایی جون دعوتن. کک رو انداخت و منم زنگیدم به باباعلی که داریم میایم دنبالت بریم شمال.. اونهم قبول کرد و حوالی ظهر راه افتادیم و 4و نیم خونه مادرجون بودیم. کمی خوابیدیم و رفتیم خونه دایی جون.. خیلی خوب بود. ماه رمضونی باید تو جمع باشی!! خیلی باصفا بود. جمعه هم افطاری خونه عمه بودن. شما هم از رفت تا برگشت خواب بودی. بعد افطاری هم رفتیم بساطمونو از خونه مادرجون برگشتیم تهران. بابایی خوابش میومد و تقریبا همش خودم روندم و تا برسیم خونه و جابجا کنم سحر شده بود. الان هم بشدت خوابم میاد. خدا ...
22 تير 1392

خاله جون اومده

ماه مبارک رمضان بر همه مبارک باشه. چه اونایی که روزه میگیرن و چه اونایی که نمیگیرن. بالاخره مزه اش به کام همه میرسه.. عزیزم دیروز خاله جون اومد تهران و من هم زودتر تعطیل کردم و رفتیم دنبالش. بعد یکراست برگشتیم دانشگاه و رفتیم استخر. هر چند تو ماه رمضون هم استخر بازه اما واسه ما آخرین روز بود. درسا و آرشیدا هم بودن و کلی ازینکه دستتو ول میکردی و تنها میتونستی شنا کنی خوشحال بودی و دوست داشتی به خاله جون نشون بدی.. خاله جون هم از بوفه بالا تشویقت میکرد و کلی ذوق میکردی. امروز هم کنارش خوابیده بودی و ما اومدیم سرکار. هرچند سروقتت بیدار شدی و چشای نازتو باز کردی و دوباره خوابیدی.. کاش میتونست زیاد پیشمون بمونه تا روزه داری برا...
19 تير 1392

روزهای گرم تابستانی

ماه مبارک رمضان نزدیکه و من از امروز اگه خدا بخواد میرم به استقبالش.. یاد ماه رمضون پارسال افتادم. گرما و طولانی بودن روزها و کلافگی من خیلی اذیتت کرد. بخصوص اینکه تایم کاری کم میشه و ما زودتر میریم خونه و تا ساعت نه شب که افطار بشه نه میتونم ببرمت بیرون و نه بعد افطار میشه جایی رفت. خیلی سخته خدا توانشو بما بده انشاله.. دیروز با ریحانه رفتیم استخر و خیلی بهت خوش گذشت. بعد مدتها تازه از من جدا شدی و خودت مسافتهای طولانی قورباغه ای تو آب شنا میکنی و خیلی ازین قضیه خوشحالی. هم برای بابایی تعریف کردی و هم واسه خاله پریسا.. امیدوارم بتونم خودم کمی راهت بندازم تا بعد بفرستمت آموزشی.. - کلاس اسکیت آناخانومی هم شروع شده و من منتظرم ببینم ...
18 تير 1392

استخرپارتی

امروز خاله های مهربون استخر بادی رو پر میکنن تا برید توش و کیف کنین. اما از دیشب فکر میکردی که قراره برید استخر دانشگاه..چندین بار هی گفتی: مانی یادت نره جلیقه و بازوبندمو برداریها.. فهمیدم که چه ذوقی داری. هی به بابایی میگفتی که نمیبریمت استخر آخه باباها اجازه ندارن بیان و ما واقعا فکر میکردیم میرید استخر و بابایی کلی نگرانت شد. همین الان هم یه اس ام اسی بر این مبنا داد. کلا هر کاری ما بخواییم بکنیم و شما دوست نداشته باشی میگی من اجازه نمیدم اما خودت کلا واسه هرکاری نیاز به اجازه نداری. چند روز پیش هم دم بازی تو مهد جلوی بابای دانیال بمن گفتی: ب ی ت رب ی ت کلی خجالت کشیدم و ایشون هم گفتن دانی هم به ما میگه بی ادب. من...
15 تير 1392